روزی که تو آمدی
روز دوم خرداد بود قرار بود برم بیمارستان قرار بود به دنیا بیای پر از هیجان و ترس بودم شبش اصلا از دلهره خوابم نبرده بود باباتم بر عکس همون شب که باید به من کلی دلداری می داد زود رفت و خوابید. صبح زود بیدار شدیم از شب قبل نباید چیزی می خوردم حالت تهوع شدید داشتم انگار داشتم می رفتم که امتحان بدم رفتیم من رفتم اتاق زایمان مامانی و بابا هم رفتن دنبال تشکیل پرونده و این کارا .
من و برای عمل آماده کردن و راهی اتاق عمل شدم متخصص بیهوشی اومد و گفت خیلی رنگم پریده و بیهوشی کامل بهم می دن وقتی داشتن می بردنم توی اطاق عمل ٰمامانی وبابا رو دیدم نزدیک بود بغضم بترکه و گریه کنم ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم کادر اتاق عمل خیلی ترسناک بودن ولی من همش به لحظه تولد تو فکر می کردم و خودمو آروم می کردم دیگه چیزی ندیدم که با صدای خودم که بلند گریه می کردم وناله و داد و فریاد خودم از درد ٰبهوش اومدم هر کدوم از چشمام انقدر ورم کرده بود که باز نمی شد نمی دونم چرا بهم مسکن نزده بودن یا هنوز اثر نکرده بود مامانی و خاله تو می دیدم که با گریه های من گریه می کردن و نگران حالم بودن همون لحظه تو رو آوردن توی اتاق خیلی درد داشتم فکر نمی کردم زنده بمونم فقط یه سوال کردم که تو سالمی وقتی گفتن سالمی خیالم راحت شد تو اومدی عزیزم اومدی تا مرهمی باشی برای همه ناملایمات و بی مهریهای زندگی